سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبسردکن جهنم

?طنز خنده دار عمل زیبایی لیلی و واکنش جالب مجنون?

حکایت داور و دارو!
شنیدم که یک داور گوشت‌تلخ
قضاوت همی‌کرد در لیگ بلخ!
آوانتاژ را کرده کلاً رها

خطا می‌گرفتی ز باد هوا
نبودی به هنگام بازی حلیم
بدادی فقط قرمزِ مستقیم!
ز ترسش نیارست کردن نگاه

به چشمان او صاحبِ باشگاه!
نه اهل تعامل نه اهل تماس
تو گویی که ضد بود با اسکناس!
(گر اینها شود جمع در داوری

شود داوری شغلِ درد آوری!)
قضا را به پارتی دو تن نانجیب
خوراندند او را دوایی عجیب
در اول دچارِ کمی رعشه شد

سپس نشئه-یعنی همان «نعشه»(!)-شد!
چه دارو کزآن داورِ تیز خشم
فسرد و پس از آن فقط گفت: چشم!
به کرّات غش کرد در داوری

گهی اینوری و گهی آنوری
در این مستطیل طویل و عریض
بخواهم ز حق: اشفِ کُلَّ مریض!
لیلی نوین!

شنیدم که لیلی سیه‌فام بود
ز چاقی حسابی بداندام بود
دو ماهی کِرم زد به رخسار خویش
به لیزر ز رخ برد آثارِ ریش(!)
کمربند بر اِشکَمَش بست سفت

سه‌ماهی رژیم غذایی گرفت
چنانش رژیم و کِرِم داد حال!
که شد لاغر و ماه، عین هلال
سپس شاد‌دل سوی مجنون شتافت

ولیکن از او التفاتی نیافت
بگفت:«این منم «های»! لیلای تو!
به او گفت:«خانم، مزاحم نشو!
مگر خود نداری برادر-پدر؟

برو پرد? شرم مردم مدر!
نگاری که از بنده دل برده بود
تپل بود، ضمنا سیه‌چرده بود!

برو ردّ کار خود ای پیرزن!
تو عنتر کجا و دل‌آرای من؟»
رخ پر کِرِم شد به آنی بنفش

درآورد از پای خود لنگه کفش
زدش ضرب? سخت و جانانه‌ای
که:«بی‌جنبه، الحق که دیوانه‌ای!»

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/4/12ساعت 3:20 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |