سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبسردکن جهنم

چرا مردها شادترند

Men Are Just Happier People --
مردان اصولا آدم های شادتری هستند.

What do you expect from such simple creatures?
از موجوداتی به این سادگی چه انتظاری میتوان داشت؟

Your last name stays put.
نام خانوادگی شان باقی می ماند.

The garage is all yours.
تمام فضای گاراژ به مردها تعلق داره.

Wedding plans take care of themselves.
عروسی از نظر مردها به صورت اتوماتیک انجام میشه.

Chocolate is just another snack.
شوکولات هم واسه خودش یک غذای سبکه.

You can be President.
مردها میتونند رئیس جمهور بشن.

You can never be pregnant.
مردها هرگز حامله نمیشن.

You can wear a white T-shirt to a water park.
برای رفتن به پارک آبی می تونن تی شرت سفید بپوشن.

You can wear NO shirt to a water park.
برای رفتن به پارک آبی می تونن اصلا هیچی نپوشن.

Car mechanics tell you the truth.
مکانیک اتومبیل بهشون راست میگه.

You never have to drive to another gas station restroom because this one is just too icky.
مجبور نیستن مسافت زیادی تا پمپ بنزین بعدی رانندگی کنن به این دلیل که دستشویی این یکی خیلی کثیفه.

You don"t have to stop and think of which way to turn a nut on a bolt.
مجبور نیستن برای اینکه بدونن مهره رو از کدوم طرف روی پیچ بچرخونن مدتی فکر کنن.

Same work, more pay.
همون کار رو میکنن، درآمد بیشتری کسب میکنن.

Wrinkles add character.
چین و چروک صورت به جذابیت شون اضافه میکنه.

Wedding dress $5000. Tux rental-$100.100
لباس عروس 5000 دلاره، هزینه یک شب کرایه فراک و پاپیون فقط 100 دلاره.

People never stare at your chest when you"re talking to them.
وقتی با دیگران حرف می زنند مخاطب به سینه شان زُل نمی زنه.

New shoes don"t cut, blister, or mangle your feet.
کفش نو پای مردان رو زخمی نمی کنه.

One mood all the time.
همیشه یک حالت و یک مود ثابت دارن.

Phone conversations are over in 30 seconds flat.
مکالمه تلفنی مردها فقط سی ثانیه طول می کشه.

You know stuff about tanks.
خیلی چیزها درباره مخزن آب توآلت می دونن.

A five-day vacation requires only one suitcase.
برای 5 روز مرخصی فقط به یک چمدون احتیاج دارن

You can open all your own jars.
خودشون می تونن در تمام بطری ها رو باز کنن

You get extra credit for the slightest act of thoughtfulness.
با کوچکترین نشانه ی فعالیت مغزی کلی اعتبار کسب میکنن

If someone forgets to invite you,
He or she can still be your friend.
اگر کسی فراموش کرد واسه مهمونی دعوت شون کنه
چه زن باشن چه مرد، بازم دوست شون باقی می مونه

Three pairs of shoes are more than enough.
سه جفت کفش از سرشون هم زیاده

You almost never have strap problems in public.
هرگز در اماکن عمومی مشکلی با بند لباس زیر ندارن

You are unable to see wrinkles in your clothes.
قادر به دیدن چروک لباس شون نیستن

Everything on your face stays its original color.
هرچیزی روی صورت شون همیشه به رنگ طبیعی خودش باقی می مونه،
لازم نیست مرتب رنگ عوض کنن.

The same hairstyle lasts for years, maybe decades.
یک مدل مو برای سالها، و یا ده ها سال شون کافیه

You only have to shave your face and neck.
فقط باید موهای صورت و گردنشون رو بتراشن

You can play with toys all your life.
در تمام طول عمر می تونن با اسباب بازی هاشون بازی کنن

One wallet and one pair of shoes -- one color for all seasons.
یک کیف پول و یک جفت کفش... و یک رنگ برای تمام فصول کافیه

You can wear shorts no matter how your legs look.
پاهاشون هر شکلی که باشن بازم می تونن شلوار کوتاه بپوشن

You can "do" your nails with a pocket knife.
می تونن با چاقوی جیبی هم ناخن هاشون رو تمیز و مرتب کنن

You have freedom of choice concerning growing a mustache.
برای سبیل گذاشتن یا نگذاشتن اختیار تام دارن

You can do Christmas shopping for 25 relatives
On December 24 in 25 minutes.
می تونن برای 25 نفر از بستگان و آشنایان همون شب عیدی در عرض 25 دقیقه هدیه بخرن

No wonder men are happier
پس عجیب نیست که مردها شادتر هستن!

 

?


نوشته شده در شنبه 92/10/28ساعت 6:14 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

کلاس آموزشی برای آقایان


اهداف تربیتی: جهت تقویت آن بخشی از مغز که از وجودش بی خبرند


ترم اول: دروس پایه ای

چطور بدون مادرمان زندگی کنیم (200 ساعت)

همسرم مادرم نیست (35 ساعت)

درک این مساله که فوتبال چیزی جز یک ورزش نیست و این که حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست (500 ساعت)



ترم دوم: زندگی

غلبه بر سندروم "کنترل از راه دور تلویزیون همیشه باید دست من باشد" (55 ساعت)

درک این مساله مهم که کفش ها خودشان توی جاکفشی نمی روند (80 ساعت)

چطور بدون گم شدن، لباس های کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم (50 ساعت)

چطور بدون اینکه ناله کنیم از بیماری مهلک سرما خوردگی جان سالم به در ببریم (50 ساعت)



ترم سوم: اوقات فراغت

چطور در آشپزی کمک کنیم بدون اینکه آشپزخانه را به گند بکشیم

چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون اینکه سینی را تبدیل به استخر کنیم

چطور یک بلوز را در کم تر از دو ساعت اتو کنیم و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم


ترم چهارم: آشپزخانه

مرحله اول مقدماتی:
Offخاموش
On روشن

مرحله دوم پیشرفته:
اولین نیمروی زندگیم بدون سوزاندن ماهیتابه

کلاس عملی:
عملیات جوشاندن آب قبل ازاضافه کردن ماکارونی


(بعد از قبولی در مرحله اول، مرحله فشرده با عناوین زیر آغاز میشود. نظر به اینکه مباحث واقعا پیچیده اند در هر کلاس حداکثر هشت شاگرد پذیرفته می شوند.)

ترم پیشرفته:


اولین مبحث: البسه از لباسشویی تا کمد: یک مرحله مرموز

دومین مبحث: ریسک های پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال

سومین مبحث: آشپزی و بیرون بردن زباله ها شما را ناقص نمی کند

چهارمین مبحث: تفاوت های اساسی زمین با سبد رخت چرک

پنجمین مبحث: "مردی در صندلی کنار راننده

 


نوشته شده در شنبه 92/10/28ساعت 6:11 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

ترجمه جملات آقایان

چه جالب . بعد چی شد؟
ترجمه : هنوز داری حرف می زنی؟ بس کن دیگه !

این بار دیگه چیکار کردم؟
ترجمه: این بار چطوری مچم رو گرفتی؟

عزیزم خسته ای . بیا یه کم استراحت کن.
ترجمه: صدای جارو برقی نمی ذاره پلی استیشن بازی کنم. خاموش کن.

یااااادم رفت.
ترجمه: کد پستی سی و چهار رقمی خاله اولین دوست دخترم رو هنوز یادمه اما روز تولد تو رو یادم رفته.

از صبح تا شب دارم جون می کنم بخاطر تو و این بچه.
ترجمه: امروز از محل کار مرخصی گرفتم با رفقا رفتیم کنار رودخونه کباب خوردیم.

عزیزم راهو بلدم.
ترجمه: می تونم راهو پیدا کنم به شرطی که بفهمم تو کدوم کشوریم.

نتونستم پیداش کنم.
ترجمه: چیز مورد نظر بیش از یه متر با من فاصله داشت. حوصله نداشتم پاشم.

برای تمام کارهام یه دلیل منطقی دارم.
ترجمه: یه کم فرصت بده یه خالی بندی جور کنم

 


نوشته شده در شنبه 92/10/28ساعت 6:10 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

جوک زنان

دیروز تو خیابون یه زنه اومد ماشینشو پارک کنه هر کی از اونجا رد میشد وای میستاد اونو نگاه میکرد.
ماشینو پارک کرد از ماشین پیاده شد دور برو که نگاه کرد از خجالت آب همه براش دست زدند.بدبخت نفهمید چجوری سوار شد و در رفت.

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 92/10/28ساعت 6:8 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

متن های رمانتیک و تاثیر گذار

 

مراقب چشماتون باشید این یکی داغونم کرد

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟

پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟

دختر : واااای... از دست تو!!!

پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟ ...

د: اه... اصلا باهات قهرم.

پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟

د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟

پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .

د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟

د: لوووووووس...

پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !

د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟

پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم

اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من!

د: من از دست تو چی کار کنم...

پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات

تو بود...؛لیلی قرن بیست و یکم من!!!

د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم

می شه.

پ: صفای وجودت خانوم .

د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون...

برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی

و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای

شونهبه شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه...

آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!

پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه...

برای دیدن آسمون تو چشمای تو،

برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم...

برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...!

د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟

پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده...

وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من.

پ: ...

د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟

پ: ......

د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...

پ: .........

د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو

بشم...

پ: خدا ن... (گریه)

د: چرا گریه می کنی...؟؟؟

پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟

د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم...

بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند.

پ: وقتی دستاتو کم دارم

چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟

د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .

پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .

د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟

پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد...

ولی امسال برات کادوی خوب آوردم.

د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.

پ: ...

د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟

پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،

یک شیشه گلاب! و یک بغض طولانی آوردم...!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!

اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و

فاتحه می خوانم.

نه... اشک و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه نه...

اشک و دلتنگی و فاتحه...

و مرور خاطرات نه چنداندور... امان... خاتون من!!!

تو خیلی وقته که... آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....

دیگر نگران قرصهای نخورده ام...

لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...!

نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 12:4 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

?خودتونو نخود هر آشی نکنید

?

یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه

کشاورز دامپزشک میاره .

دامپزشک میگه:

" اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "

گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:

"بلند شو بلند شو"

گاو هیچ حرکتی نمیکنه...

روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:

" بلند شو بلند شو رو پات بایست"

بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش

روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:

"سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی

دامپزشک گفته باید کشته شی "

گاو با هزار زور پا میشه..

صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده

از خوشحالی بر میگرده میگه:

" گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند رو قربونی کنید... "

نتیجه اخلاقی:

خودتونو نخود هر آشی نکنید !


نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 10:5 صبح توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

کدامین بهتر است: خان? سالمندان یا کشتی تفریحی مسافربری

?

کدامین بهتر است: خان? سالمندان یا کشتی تفریحی مسافربری

حدود دو سال قبل من و همسرم در غرب مدیترانه سوار بر کشتی مسافربری پرنسس شدیم.

موقع شام متوجّه خانم سالمندی شدیم که کنار نرده های پلکان در سالن اصلی غذاخوری نشسته بود. ضمناً متوجّه شدیم که کلّیه کارکنان، افسران کشتی، مستخدمین، پادوها و غیره به نظر میرسید که با این خانم خیلی آشنا هستند. از مستخدمی که سر میز ما آمد پرسیدم که این بانو کیست و انتظار داشتم که مثلاً بگوید صاحب کشتی است؛ امّا او گفت که فقط میداند که در چهار سفر اخیر این کشتی پشت سر هم مسافر آن بوده است.

یک شب، موقعی که سالن غذاخوری را ترک میکردیم، نگاهمان در هم گره خورد و ایستادیم تا سلامی بکنیم. بعد گپی با هم زدیم و من گفتم، "میدانم که شما در چهار سفر اخیر این کشتی مسافرش بوده اید." جواب داد، "کاملاً درست است." گفتم، "متوجّه نمی شوم." و او بدون درنگ جواب داد، "ارزانتر از خان? سالمندان است."

بعد توضیحات زیر را به گفتار پیشین خود افزود:

1- انعام و پول چای که روزانه فقط ده دلار خواهد بود.

2- اگر بتوانم یواش یواش خودم را به رستوران برسانم، یا اگر سرویس

داخل اطاق بتوانم داشته باشم، روزی ده وعده غذا می توانم بخورم

3- پرنسس دارای سه استخر شنا، اطاق آمادگی بدنی و ورزش،

ماشین لباسشویی و خشک کن رایگان است و هر شب نمایش دارد.

4- خمیردندان و تیغ مجّانی، صابون و شامپوی مجّانی دارند.

5- با شما مثل مشتری رفتار می کنند نه مریض.

6- هر 7 یا 14 روز با افراد جدیدی آشنا خواهم شد.

7- تلویزیون اگر خراب شود، یا لامپ برق نیاز به تعویض داشته باشد،

اصلاً مسأله ای نیست؛ آنها همه چیز را مرتّب میکنند؛

8- هر روز ملافه و حول? تمیز حاضر است و نیازی نیست از آنها تقاضا کنی.

9- اگر در خان? سالمندان بیفتی و لگنت بشکند، تحت خدمات درمانی ویژ?

سالمندان قرار میگیری؛ امّا اگر در پرنسس بیفتی و لگنت بشکند، برای

بقیه عمرت تو را در سوئیتی مستقر میکنند.

.پی نویس: فراموش نکنید که وقتی مردید، شما را از لب? کشتی به درون دریا می اندازند

و مخارج کفن و دفن هم نخواهید داشت!


نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 10:4 صبح توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

?دو خلبان نابینا

دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند،

در حالی که یکی عصایی سفید در دست و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت

می‌کرد در کنار سایر خدمه پرواز وارد هواپیما شدند. با دیدن این صحنه، صدای خنده

ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دیدند که دو خلبان به سمت

کابین پرواز رفته وپس ازمعرفی خود و خدمه پرواز، و اعلام مسیر، از مسافران

خواستند کمربندهای خود را ببندند. در همین حال،

زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده

وهمه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا یک شوخی یا دوربین

مخفی بوده است.

اما در کمال تعجب و ترس، موتور ها روشن و هواپیما شروع به حرکت

روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد

چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی گودالی که در انتهای باند قرار دارد می‌رود.

هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و به لبه دریاچه نزدیک شده بود

که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند که ناگهان هواپیما از زمین برخاست

و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.

دراین موقع در کابین خلبان، یکی از کورها به دیگری

گفت: «یکی از این روزها که مسافرها چند ثانیه دیرتر جیغ بزنند کار همه‌مون تمومه!

این داستان کوتاه به شما کمک می‌کند تا با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنایی شوید


نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 10:3 صبح توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 

حاضر جوابی ها

می گویند: "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت:

فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی

من و هوش و نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!

آقای "اینشتین"در جواب نوشت:

ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.

واقعا هم که چه غوغایی می شود!

ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود

چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!

.

.

.

روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:

آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است

برنارد شاو هم سریع جواب میدهد:

بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

.

.

.

روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:

«شما برای چی می نویسید استاد؟ »

برنارد شاو جواب داد:

«برای یک لقمه نان»

نویسنده جوان برآشفت که:

«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »

وبرنارد شاو گفت:

«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »

.

.

.

یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت.

یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه

اینجا منتظر باش تا من برگردم.

راننده میگه

نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم.

چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده 10 دلارمیده.

راننده میگه:

گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!

.

.

.

نانسى آستور - (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس

عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در

پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) -

روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:

من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ریختم.

چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز):

من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش

.

.

.

میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته...

رد می شده...

که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه...

بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن... رقیبه می گه

من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه...

چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده... می گه

ولی من این کار رو می کنم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 10:1 صبح توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

?جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر

زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز

را به طور مساوی بین خود تقسیم

کرده بودند.در مورد همه

چیز باهم صحبت می کردند

وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی

کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در

بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش

خواسته بود هرگز آن را باز نکند

ودر مورد آن هم چیزی

نپرسد

در همه این سالها پیرمرد آن

را نادیده گرفته بود اما بالاخره

یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد

وپزشکان از او قطع امید کردند.در

حالی که با یکدیگر امور باقی را

رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را

آوردونزد

همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن

رسیده است که همه چیز را در مورد

جعبه به شوهرش بگوید.پس از او

خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی

پیرمرد در جعبه را باز کرد دو

عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ

95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین

باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی

که ما قول وقرار ازدواج

گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که

راز خوشبختی زندگی مشترک در این

است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به

من گفت که هروقت از دست توعصبانی

شدم ساکت بمانم ویک عروسک

ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر

قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش

سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه

بود پس همسرش فقط دو بار در طول

زندگی مشترکشان از دست او رنجیده

بود از این بابت در دلش شادمان شد پس

رو به همسرش کرد وگفت این همه پول

چطور؟پس اینها ازکجا

آمده؟

در پاسخ

گفت :آه عزیزم این پولی است که از

فروش عروسک ها به دست اورده ام


نوشته شده در سه شنبه 92/10/17ساعت 10:0 صبح توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >