سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبسردکن جهنم

 

پیرمرد

 

یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:

 

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟

 

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب... بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ..... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

 

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

 

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:19 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 

خیانت

 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت :

- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

 

- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت :

 

- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت :

 

- من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :

 

- نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:17 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 

عشق تاریخ مصرف دارد ؟؟؟

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

 

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

 

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

 

منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

 

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 

در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

 

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

 

بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

 

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

 

یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

 

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

 

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 

منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:15 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 روبات دروغ سنج

 

یه پدری , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو

تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه

 پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟

پسر: مدرسه بودم

روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره

پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما

پدر: کدوم فیلم ؟

پسر: داستان عروسکها

روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره

پسر: یه فیلم سکسی بود

پدر: چی ؟ من وقتی همسن تو بودم

نمی دونستم سکس چیه

روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره

 مادر: ببخشش عزیزم،هرچی باشه اون پسرته

روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:14 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 خیانت

 در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را از لای پاها درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.

کم کم داشت صدای زنگ سوم هم در می آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد

- خفه می کنی اون قارقارکت رو یا خفه ش کنم!؟

- ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم ، مهمّه!

 

سپس با نرمه ی انگشت سبابه ، دکمه ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم

 

- چطوری رفیق، خوبی!؟

- هومن به دادم برس من گند زدم دارم می میرم هرچه زودتر باس ببینمت

- حالا چرا گریه می کنی کسی مرده!؟

- نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم

- بگو چی شده این طوری تا بیام ببینمت خودم می میرم

- نه لازم نیست زحمت بکشی من میام پیشت، توی راهم

- بالاخره نمی گی چی شده؟

- چرا! واسه همین دارم میام! من خائن ام هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشی م گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن می فهمی...!؟

- فکر کردم چی شده ، حالا کجایی!؟

- ده دقیقه دیگه می رسم خونه ت

- اوکی، منتظرم

 

همین که قطع کرد پتو را کنار زدم، به ماریا گفتم زود باش!مهمان دارم!


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:10 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 آینه

آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟ نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟

 

خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است. تنها دقایقی چندتأخیر کرده است.

 

گفتم امروز هوا سردبوده است شاید موعدقرارتغییرکرده است.

 

خندیدبه سادگیم و آینه گفت: احساس پاک تورازنجیر کرده است.

 

گفتم ازعشق من چنین سخن نگو گفت خوابی سالها دیرکرده است.

 

در آینه به خودنگاه میکنم آه عشق توعجیب مراپیر کرده است.

 

راست گفت آینه که منتظرنباش او برای همیشه دیرکرده است.


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:6 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

 سخنی از دکتر شریعتی

کاش میفهمیدی

 

اونی که برای به دست آوردن محبت تو

 

حاضره تنش رو در اختیارت بذاره

...

فاحشه نیست

 

و اونی که بخاطر به دنبال خودش کشوندن تو

 

تنش رو ازت میدزده

 

باکره نیست...

 

من به فاحشه بودن ذهن زنان باکره

 

و باکره بودن ذهن زنان فاحشه ایمان دارم

 

دکتر شریعتی


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:5 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |

داستان پدر و پسر 

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! ...

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 4 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان

بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

.....


نوشته شده در شنبه 93/1/30ساعت 2:4 عصر توسط رضا دلیر کبودان| نظرات ( ) |