آبسردکن جهنم
داستان جالب یکی بود یکی نبود که باز هم ناراحت نشه! یه روز درحالی که گریه می کرد به خونم اومد و گفت: "با هم جرو بحثمون شده. می تونم پیشت بمونم؟" با این حال که می دونستم این قلبمه که باز هم باید درد بکشه و جیک نزنه? لبخند زدم و گفتم: "بله که می تونی." بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گریه کنه تا آروم بشه... چندین ماه گذشت... یه روز بهم زنگ زد و گفت: "پنجشنبه هفته ی دیگه عروسیم هست. کارت دعوتو کی بیارم خونتون بهت بدم؟" دیگه نمی فهمیدم چی میگه. منگ شده بودم. یهو دیدم داره میگه: "... کوشی؟ الوووووو...." گفتم: "اینجام. اینجام. یه لحظه رفتم تو فکر." گفت: "تو همیشه وقتی با من حرف می زنی میری تو فکر!" گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بیا دعوت نامه رو بده." .... خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم یه سه ساعت بخوابم .فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد. خودش بود. بازم سر ساعت! در رو باز کردم. به چشماش زل زدم. هنوزم عاشقش بودم. ولی ... گفت: "یوهو. کجایی؟ بیا اینم دعوت نامه. پنجشنبه می بینمت." تا پنجشنبه بیاد? نمی دونم چه جوری زندگی کردم. همه چیز واسم مثل جهنم بود. نمی تونستم تحمل کنم. به سیگار و مشروب هم عادت نداشتم. دوست داشتم برم بالای یه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم. .... پنجشنبه کت شلوارم رو پوشیدم. به سالن که رسیدم? اونو توو لباس عروس دیدم. چقدر زیبا شده بود. اومد جلو و بهم گفت: "خوش اومدی امین. برو یه جا بشین. امیدوارم بهت امشب خوش بگذره." دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزدیک گوشش و گفتم: "نه. اومدم این کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو همیشه توو قلب من هستی. منو یادت نره!" گونش رو بوسیدم و گفتم: "خداحافظ!" حالا این من بودم و تنهایی هام که باید تا ابد باهاش می ساختم:a12:
این داستان من نبود تو یه وب خوندم.واقعا ناراحت شدم..... یادتون نره..اگه کسیو دوست دارین بهش بگین.. ?
یه روزی از روزا
با یه دختری آشنا شدم.
اون اولا واسم مثل یه دوست خوب بود.
یه دوست که باهاش بتونم راحت درد دل کنم.
ولی کم کم خیلی بهش عادت کردم.
واسم با دیگران متفاوت بود.
عاشقش شدم.
عشق اولم بود.
نمی دونستم چه جوری بهش بگم.
چه جوری نشون بدم
که دوستش دارم.
روز ها گذشت.
من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
یه روز قلبمو تقدیمش کردم? قلبمو پس داد!
دختر عجیبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همین جور عاشقش موندم...
یه روز اومد گفت:
" این دوستمه اسمش سعید هست."
یهو یه چیزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
دیگه چیزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهیچه های صورتم بودن که به صورت یک لبخند شکل گرفته بودند.
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
یاد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.