آبسردکن جهنم
چه کسی آل ................دارد ؟
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه ! گفتم: مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟ گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری! همه چیزو فراموش می کنی. گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟! خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم . اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام . زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی ساک را بستی و بازکردی دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کردو گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی زیر لب میگفت: من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!
چمدانش را بسته بودم.